1سال و 9 ماهگی نیکی و نیکای عزیز، و اتفاقات خوب اخیر 3>
به نام الله
سلام، سلام، سلام.
امیدوارم که حال همه دوستداران و دوستان و خویشان خوب باشه. بعد از یک تاخیر طولانی اومدم که بنویسم. من قرار گذاشته بودم که هر ماه از دخترام بنویسم اما بد قولی کردم و 2 تا پست رو جا انداختم . ولی قول میدم همه اتفاقات این مدت رو بگم.
از ماه خرداد باید بگم، که همه چیز خوب پیش رفت و در تاریخ 23 خرداد ویزای کانادامون اومد درست 1 روز قبل از انتخابات و ما با انرژی مضاعف رفتیم واسه انتخاب رئیس جمهوری ایران ( دوست ندارم رو این موضوع مانور بدم چون این وبلاگ نیکی و نیکاست ) دقیقا 28 خرداد ماه ویزای امریکا هم اومد . و ما تصمیم گرفتیم از خونه جدیدی که باهاش خیلی هم اُنس گرفته بودیم رخت بر بندیم... چون رفتنمون نزدیک بود و کلی کار که باید انجام میشد.
تو این موقع ها بود که تو مجتمع طرفداری نیکی و نیکا زیاد شده بودن. و دخترای گلم دوستای زیادی پیدا کرده بودن از جمله اون دوستان میشه به شانا و مریم اشاره کرد که 8 سال از دخترام بزرگتر بودن. اونا همیشه میومدن خونه ما و با نیکی و نیکا خاله بازی میکردن.
به هر حال ما از اون خونه اومدیم بیرون و 15 تیر ماه اسباب کشی کردیم به خونه بابا جون اینا.
16 تیر ماه هم نیکی و نیکا مهدکودکی بودن رو تجربه کردن. و خدا رو شکر از همون ابتدا دوست داشتن اونجا رو.
18 تیر هم ماه مبارک رمضون شروع شد... و در کنار روزه داری قدری کار خونه هم انجام میدادیم و در کنارش هم مهمونی میرفتیم. نیکی و نیکا هم طبق معمول تو مهمونی ها شیطنت های خستگی ناپذیرشون رو از سر میگرفتن...
شب قدر مخصوصا شب 23 ام هم خیلی شب استثنایی بود... امیدوارم که دوستام منو از یاد نبرده بودن...
توی اون روزها بود که مامانی تصمیم گرفت برای روزهای پایانی ماه رمضون نمایشگاه طراحی های لباسشون رو با همکاری رنگین تن برگزار کنه. و 16، 17 و 18 مرداد ماه اون شو برگزار شد بمناسبت عید فطر... جای دوستان خالی بود.
بلافاصله پس از شوی لباس تصمیم گیری برای رفتن از سر گرفته شد و طبق برخی قوائد تصمیم گرفتیم بلیط نیکی و نیکا و مامان رو کنسل کنیم( به مقصد کانادا). و بابا حامد به تنهایی عازم کانادا بشه. تا انشا... پس از انجام مقدمات ما بهش ملحق بشیم.
تاریخ بلیط برای 22 آگوست هستش. یعنی پنجشنبه ساعت 8.5 صبح...
این یعنی این که بابایی داره میره...
و مامانی و دوقلو ها می مونن و میرن پیش آنایی... تو ارومیه... تا چند ماه که انشا... بابا بره مستقر بشه و خونه و وسایل رو فراهم کنه و ترم اول رو سپری کنه و بعد بیاد دنبال خانواده که اونا رو هم ببره پیش خودش.
با این که الان خیلی سرم شلوغه و از خستگی دارم میمیرم ولی خواستم که پست بذارم تا عذاب وجدانم بیشتر از این نشه.
از کلماتی هم که دخترام به زبون میارن میشه به: مااامااا و بااابااا و مهسا(عمه نیکی و نیکا) آب بده، آم بده( خوراکی)، میکام(میخوام)، نیمی کام( نمیخوام)، دبو(دمپایی)، این چیه، آی(وقتی میافتن زمین میگن)، اووخ(وقتی چیزی رو خراب میکنن میگن اووخ)، الو. هاااا چیه؟، بیا، نیکا، آله(خاله)، تاب تاب عباسی، دودو(جوجو یا همون جانوارن زنده)، هیس، کیه؟، نااااا(نازی)، آب بوخو(آب بخور)، اینو، اینجا و... اشاره کرد.
دوستای گلم تو دعاهاتون ما رو فراموش نکنید... ادامه مطلب هم یادتون نره.
خرین جمعه ش بچه ها رو قبل از مهمونی افطاری بردیم اونجا.
مامان و بابا بزرگ مهربون نیکی و نیکا
اینا هم همونایی هست که گفتم ، شانا و مریم...مهربون
مریم جونی
شانا جون
نیکا و نیکی در دریاچه چیتگر